راستینراستین، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 9 روز سن داره

حرف هایی برای فردا

خوردن سیب

چهره ات بعد از خوردن سیب  ...   البته این برای روزای اوله و الان به مزه سیب عادت کردی ...
23 خرداد 1393

مروری بر گذشته

راستین عزیزم بالاخره فرصت کردم از این کاغذهای با ارزش عکس بگیرم . کاغذایی که با دیدنشون ذهنم پر میکشه به روزای پر از استرس و دلنگرانی که هر لحظه اش شیرینی خاص خودش رو داشت . شیرینی که بعد از گذشت این همه وقت هنوز به شدت همون روزها با همه وجود احساسشون میکنم .   دلم تنگ شد برای ذکرهایی که مدام زیر لب می گفتم برای سلامتی تو . برای توجه های خاص بابا حسن . برای نگرانی هاش برای هر جفتمون . برای هر شب که بابا حسن برای سلامتی هر جفتمون آیت الکرسی میخوند و هنوزم ادامه دارد . برای شب بیداریهام و صحبت های با تو ... حتی دلم برای مطب دکتر نایب هاشمی هم تنگ شد که بعد از هر بار ویزیت با بابا حسن میرفتیم از فروشگاه نزدیک مطب برای خون...
23 خرداد 1393

واکسن چار ماهگی

راستین گل مامان روز 8 خرداد رفتیم مرکز بهداشت همایون و واکسن چهار ماهگیتو زدیم . قبل از اینکه واکسنتو بزنن داشتی میخندیدی ، وقتی برات واکسن زدن فقط چند لحظه گریه کردی و دوباره شروع کردی به خندیدن . قربون اون اخلاق خوبت برم که همیشه در حال خندیدنی . از خدا میخوام همیشه خنده رو لبات باشه . این اخلاق خوبت به بابا حسنت رفته . بابا حسن واقعا خوش رو ، خوش اخلاق و خنده رو ا . مطمئنم وقتی بزرگتر بشی به داشتن همچین پدری افتخار میکنی چون من بدون اغراق هر شب یه " الهی شکر " بلند بالا به خدا میگم بابت داشتن همچین همسری .   خلاصه اینکه از امتحان واکسن چهار ماهگی سر بلند بیرون اومدی و البته نا گفته نماند فردا صبحش ساعت 5 وقتی برای...
13 خرداد 1393

ویزیت 4 ماهگی

عزیز دلم چهار ماهگیت مبارک . برای ویزیت چهار ماهگی که رفتیم دکتر ، خداروشکر خیلی راضی بود و گفت از این ماه میتونیم بهت آب سیب بدیم و من خیلی بابت این موضوع خوشحال شدم . 1 خرداد 93 اولین باری بود که آب سیب خوردی .
8 خرداد 1393

اولین غلت زدن

فکر میکنم شیرین ترین لحظه هایی که هر پدر و مادری تجربه مبکنند لحظه هایی هست که اولین ها رو در فرزندشان میبینند . راستین عزیزم من و بابا حسن روز به روز داریم این لحظه های ناب و بی نظیر رو تجربه میکنیم . 30 اردیبهشت 93 اولین بار بود که بدون هیچ کمکی غلت زدی. اون روز بعد از ظهر من مشغول کار بودم و شما خواب بودی اما یکدفعه دیدم شما بیدار شدی و غلت زدی و روی شکم خوابیدی و داری مامان رو نگاه میکنی . نمییدونی چقدر خوشحال شدم .همون لحظه ازت عکس گرفتم.     این عکس هم چند روز بعد که از بیرون امده بودیم ازت گرفتم هر کار میکردم لباس هات رو در بیارم نمیذاشتی و مدام میچرخیدی. ...
8 خرداد 1393

این روزها عاشقم

این روزها عاشقم عاشق خانه ام ، همخانه هایم و نازنینی که چند ماهی است عزیز خانه مان است این روز ها سخت عاشق لحظه های ناب زندگی ام هستم که تک  تک لحظه هایش ناب ناب است با حضور شیرین تو ... ...
8 خرداد 1393
1